اگزیستانسیالیسم

نوشته های پراکنده

اگزیستانسیالیسم

نوشته های پراکنده

قسمت چهارم

ناستی: این کشیش کیست؟چرا مثل دیگران محبوس نیست؟

هاینتز:مگر اورا نمی شناسی؟

ناستی:آها! هاینریش است. چقدر عوض شده است!به هر حال فرقی نمی کند، می بایست او را هم محبوس کرده باشید.

هاینتز: فقرا دوستش می دارندچون مثل آنها زندگی میکند.اگر او را حبس می کردیم مردم ناراضی می شدند.

ناستی:این مرد از همه خطرناکتر است.

زن:(چشمش به کشیش می افتد)کشیش!کشیش!(کشیش فرار می کند. زن فریاد می زند)به این تندی کجا می روی؟

هاینریش: من دیگر چیزی ندارم که صدقه بدهم. هیچ چیز، هیچ چیز ندارم! هرچه داشته ام صدقه داده ام.

زن:این دلیل نمی شود که وقتی صدا می زنم فرار کنی.

هاینریش:(خسته و ناتوان به سوی او می آید) گرسنه ای؟

زن: نه.

هاینریش:پس چه می خواهی؟

زن: می خواهم برای من توضیح بدهی؟

هاینریش:(به تندی) من هیچ چیز را نمی توانم توضیح بدهم.

زن: تو اصلا می دانی چه می خواهم بگویم؟

هاینریش:خوب بگو ، بگو. زودباش . چه چیز را باید توضیح بدهم؟

زن:چرا بچه مرد؟

هاینریش:کدام بچه؟

زن:(با خنده نیمه کاره) بچه من ای بابا کشیش خودت دیروز او را زیر خاک کردی: سه ساله بود و از گرسنگی مرد.

هاینریش:خواهر، من خسته ام تو را به جا نمی آورم. من صورت و چشم همه زنها را یکسان می بینم.

زن: چرا مرد؟

هاینریش:نمی دانم.

زن: مگر تو کشیش نیستی؟

هاینریش:چرا، هستم.

زن: پس اگر تو نتوانی کی می تواند برای من توضیح بدهد؟(مکث)اگر حالا خودم را بکشم گناه است؟

هاینریش:(با قوت) بله، گناه بزرگ.

زن: من هم همین فکر را می کردم. اما نمی دانی چقدر دلم می خواهد بمیرم. میبینی که باید برایم توضیح بدهی.

 

      لحظه ای به سکوت می گذرد. هاینریش دست روی

          پیشانی می کشد و به خود فشار می آورد.

 

 

هاینریش:هیچ چیز بی اجازه خدا روی نمی دهد و خدا نیکویی محض است پس هر چه روی میدهد نیکوست.

زن: نمی فهمم.

هاینریش:تو هر چه بدانی خدا بیشتر می داند: آنچه در چشم تو بدی است به چشم او خوبی است، زیرا او عواقب امور را می سنجد.

زن: خودت اینها را می فهمی؟

هاینریش:نه، نه! من نمی فهمم! من هیچ چیز نمی فهمم!نه می توانم و نه می خواهم که بفهمم. باید اینمان داشت !ایمان!ایمان

زن: (با نیشخند)تو می گویی که باید ایمان داشت، ولی پیداست که خودت به آنچه می گویی ایمان نداری

هاینریش: خواهر آنچه گفتم در این سه ماهه آن قدر تکرار کرده ام که دیگر نمی دانم از روی اعتقاد می گویم یا از روی عادت. ولی اشتباه نکن: من به آنچه می گویم ایمان دارم. با همه تاب و توانم با همه دل و جانم به آن ایمان دارم. پروردگارا تو خود شاهدی که حتی یک لحظه شک در دل من راه نیافته است.(مکث) خواهر فرزند  تو در بهشت است و تو روزس او را خواهی دید.

 

     هاینریش زانو می زند.

 

زن: آره کشیش، البته. ولی بهشت جای خود دارد. و من آنقدر خسته ام که دیگر یارای لذت بردن ندارم، حتی در آنجا.

هاینریش:خواهر مرا ببخش.

زن:کشیش جان چرا تورا ببخشم؟ تو که کاری نکرده ای.

هاینریش: مرا ببخش. در وجود من، همه کشیشها را ببخش، همه ثروتمندها و همه فقرا

زن:(با لحن شوخ) از صمیم دل تو را می بخشم. راضی شدی؟

هاینریش:آره حالا، خواهر بیا با هم دعا کنیم: از خدا بخواهیم که دوباره نور امید را در دل ما روشن کند.

 

در ضمن این گفتگو ناستی آهسته از پله های برج پائین می آید.

 

زن:(ناستی را می بیند، دست از دعا می کشد و با شادی می گوید) ناستی! ناستی!

ناستی:از من چه می خواهی؟

زن:ای نانوا، بچه من مرد. لابد تو می دانی چرا مرد، تو که همه چیز را می دانی.

ناستی:آره می دانم.

هاینریش: ناستی تمنا می کنم، ساکت باش. وای برحال کسانی که رسوایی به پا کنند.

ناستی:بچه تو مرد برای اینکه پولدارهای شهر ما بر ضد اسقف اعظم که ارباب پولدار آنهاست شورش کرده اند. وقتی که پپولدارها با هم می جنگند فقیرها باید کشته شوند.

زن:آیا خدا به آنها اجازه داده بود که جنگ بکنند؟

ناستی:خدا آنها را از این کار منع کرده بود.

زن:پس این مرد می گوید که هیچ چیز بی اجازه خدا اتفاق نمی افتد.

ناستی:هیچ چیز مگر بدی که از خبث طینت آدمها زاییده    می شود

 

قسمت سوم

صراف: چرا آنچه می خواست به او ندادید تا خشمش فرو بنشیند؟

اسقف اعظم: کنراد همه چیز را می خواست.

صراف: خوب از کنراد بگذریم. کنراد حتما متجاوز بود که شکست خورد. ولی شهر شما ورمز....

اسقف اعظم:ورمز گوهر مراد من، ورمز محبوب و نظر کرده من، ورمز این شهر ناسپاس همان روز که کنراد از مرز می گذشت شورش کرد.

صراف: بد کرد و خطا کرد، ولی فراموش نکنید که سه ربع در آمد مملکتی شما از آنجا تامین می شود. اگر تیغ در میان اهل ورمز بگذارید کیست که دیگر خراج بدهد؟کیست که مطالبات مرا تادیه کند؟

اسقف اعظم:آنها کشیشهای مرا آزار کرده اند و واداشته اند که به دیرها پناه ببرند. آنها به اسقفی که نماینده من است اهانت کرده اند و اجازه نمی دهند که از قصرش بیرون بیاید.

صراف: اینها همه کار های بچه گانه است! اگر شما آنها را وادارنکرده بودید هرگز دست به جنگ نمی زدند. خشونت برازنده کسانی است که چیزی ندارند تا از کف بدهند.

اسقف اعظم: تو چه می خواهی؟

صراف: می خواهم به آنها امان بدهید. غرامتی بپردازند و خلاص.

اسقف اعظم: هیهات!!!

صراف: چرا هیهات؟؟؟

اسقف اعظم:صراف من شهر ورمز را دوست می دارم وحتی بی غرامت حاضرم صمیمانه از سر تقصیرش در گذرم.

صراف:خوب پس چی؟

اسقف اعظم:من که آنجا را محاصره نکرده ام.

صراف:پس که کرده است؟

اسقف اعظم:گوتز.

صراف: این گوتز کیست؟برادر کنراد است؟

اسقف اعظم:بله بهترین سردار جنگی سرتاسر آلمان.

صراف:پشت دیوار شهر شما چه می گذرد؟مگر دشمن شماست؟

اسقف اعظم:حقیقت را بخواهی نمیدانم چیست. اول همدست کنراد و دشمن من بود، بعد همدست من و دشمن کنراد شد و حالا...مسلم این است که دمدمی مزاج است.

صراف:چرا همدستهای مشکوک اختیار کرده اید؟

اسقف اعظم:مگر اختیار با من بود؟ او و کنراد باهم به آب و خاک من هجوم آوردند. خوشبختانه خبر رسید که میان آنها نفاق افتاده است. مخفیانه به گوتز وعده دادکه اگر با من متحد شود زمینهای برادرش را به او ببخشم اگر او را از کنراد جدا نمی کردم حالا مدتی بود که جنگ را باخته بودم.

صراف: آن وقت با افرادش جانب شما را گرفت. بعد چه شد؟

اسقف اعظم:من پاسداری قسمتی از کشور را دور از مرکز به او سپردم . گویا این کار خسته و کسلش کرد : گمان می کنم که زندگی ساخلو را دوست ندارد. روزی از روزها سپاهش را به طرف دروازه ورمز راند و بی دستور من آنجا را محاصره کرد.

صراف:به او امر کنید...(اسقف لبخند تلخی میزند و شانه اش را به نشانه ناتوانی بالا می برد.)از شما اطاعت نخواهد کرد:

اسقف اعظم:کجا شنیده ای که سرداری در حال جنگ از رئیس دولت اطاعت کند؟

صراف:پس رویهمرفته اختیار شما به دست اوست؟

اسقف اعظم:بله این طور است.

 

   برج و باروی شهر روشن می شود.

 

 

گرلاخ:(وارد می شود.)شورا تصمیم دارد که برای مذاکره با گوتز نماینده بفرستد.

هاینتر: نگفتم!(مکث.) ترسوها!

گرلاخ: تنها امید ما به این است که گوتز چنان شرایط سختی پیشنهاد کند که آنها نتوانند بپذ یرند. اگرچه آنچه درباره او میگویند راست باشد حتی حاضر نخواهند شد که به ما امان بدهد.

صراف:شاید از غارت اموال چشم بپوشد

اسقف اعظم: می ترسم از جان مردم هم چشم نپوشد.

اشمیت:(به گرلاخ) آخر چرا؟؟ چرا؟؟

اسقف اعظم:از طرف پدر حرامزاده است؛ بدترین حرامزاده ها. فقط دوست دارد بدی کند.

 

گرلاخ:از آن خیره سرهای نابکار حرامزاده است: فقط دوست دارد بدی بکند.اگر بخواهد ورمز را غارت کند مردم شهر چاره ای ندارند جز اینکه شمشیر بردارند و پشت به دیوار بدهند و ار جان خود محافظت کنند.

اشمیت: اگر بخواهد شهر را در هم بکوبد آن قدر ساده لوح  نیست که قصدش را فاش کند. تقاضا خواهد کرد که به او اذن ورود دهند تا عهد کند که به هیچ جا آسیب نرساند.

صراف: (بر آشفته)ورمز سی هزار سکه طلا به من مقروض است: باید فورا مانع قتل و غارت شدقشون خود را فورا به سمت گوتز حرکت دهید.

اسقف اعظم:(درمانده)می ترسم آنها را شکست بدهد.

 

     تالار کاخ اسقف اعظم در تاریکی فرو می رود.

 

هاینتز:(به ناستی) پس ما به کلی نابود شده ایم؟

 

ناستی: برادران خدا با ماست: ممکن نیست که نابود شویم امشب من از ورمز بیرون می روم و سعی میکنم که از اردوی دشمن بگذرم و خودم را به به شهر والدورف برسانم. یک هفته برای من کافی است تا در هزار دهقان مسلح گرد آوری کنم.

 

اشمیت: چطور می توانیم یک هفته تاب بیاوریم؟ ار اینها بر می آید که همین امشب دروازه ها را به روی گوتز باز کنند.

ناستی: نباید بتوانند این کار را بکنند.

 

هاینتز: مگر می خواهی حکومت را به دست بگیری؟

ناستی: نه احتمال موفقیت کمتر هست.

هاینتز: پس چی؟

ناستی: باید کاری کنیم که اهل شهر بر جان خود بترسند.

همه با هم: چطور؟

ناستی: با ایجاد قتل عام.

 

در پای برج، صحنه روشن میشود.زنی با نگاهی خیره نشسته و پشت به پلکانی داده است که به راهرو بالای قلعه منتهی می شود . سی و پنج ساله است و ژنده پوش. کشیشی در حال خواندن کتاب دعا از آنجا می گذرد.

قسمت دوم از پرده اول

اسقف اعظم: (سخن او را می برد)نه, نه! احتیاج به شرح و وصف ندارد! اصلا ندارد.

 وقتی که پیروزی را شرح بدهند معلوم نمیشود که فرقش با شکست کدام است.

همین قدر بگو آیا پیروز شده ایم.

سرهنگ: یک پیروزی شگفت, نمونه جلال و جمال.

اسقف اعظم: برو باید شکر خدا را به جا بیاورم.(سرهنگ بیرون می روداسقف

اعظم به رقص در می آید) فاتح شدم!فاتح شدم!(دست روی قلبش

می گذارد) آخ! (روی کرسی عبادت زانو می زند.) شکر گذاری می کنم.

 

       قسمتی از طرف راست صحنه روشن میشود: اینجا برج  

       و باروی شهر ورمز و راهرو بالای قلعه است.هاینتز و 

       اشمیت روی کنگره برج خم شده اند.

 

هاینتز: ممکن نیست.....ممکن نیست.خدا روا نمی دارد

اشمیت: صبر کن باز هم علامت می دهند نگاه کن! یک دو سه...و یک دو

سه چهار  پنج..

ناستی: (از روی بارو پدیدار می شود) چه شده است؟

اشمیت:ناستی! خبرهای بسیار بدی به ما می رسد.

ناستی: برای برگزیده خدا خبر بد هرگز نیست.

هاینتر: یک ساعت بیشتر است که ما به علامتهای آتش نگاه می کنیم.

 دقیقه به دقیقه همان علامت را تکرار می کنند. هان بیا ببین! یک-دو-سه

 و پنج!(به کوه اشاره می کند.)اسقف اعظم ما را شکست داد است.

ناستی: من میدانم.

اشمیت: وضع وخیم است: ما در ورمز به تله افتاده ایم نه متحدی داریم و

 نه آذوقه ای. پس تو به ما میگفتی که گوتز خسته شده  میشود و آخر

 دست از محاصره بر میدارد و کنراد اسقف اعظم را خرد می کند.خوب

حالا میبینی که کنراد مرده است . به زودی سپاه اسقف اعظم در پای

دیواره های این شهر به سپاه گوتز می پیوندد و ما راهی جز مردن نخواهیم داشت.

گرلاخ: (دوان دوان وارد میشود) کنراد شکست خورده است. شهردار و

 اعضای انجمن شهر در کاخ شهرداری شورا کرده اند و مذاکره می کنند.

اشمیت: خوب دیگر! می خواهند راهی برای تسلیم شدن پیدا کنند.

ناستی: برادران آیا ایمان دارید؟

همه: بله ناستی بله!

ناستی: پس واهمه نکنید شکست کنراد آیه است.

اشمیت: آیه؟

ناستی: آیه ای است از جانب پروردگار به من. برو گرلاخ, زود به شهرداری

 و سعی کن بفهمی که شورا چه تصمیمی می گیرد.

        برج و بارو در تاریکی فرو میرود.

 

اسقف اعظم: (از روی کرسی عبادت بر میخیزد.) آهای! (خدمتکار وارد

می شود) صراف را بگو بیاید.(صراف وارد می شود.)بنشین صراف. سر تا

پایت گل آلود است. از کجا می آیی؟

صراف: سی و شش ساعت است که به تاخت می آیم تا به شما بگویم که

 مبادا دیوانگش کنید

اسقف اعظم: دیوانگی؟

صراف: شما می خواهید مرغی را که هر سال برای شما تخم طلا می

 گذارد سر ببرید.

اسقف اعظم: از چه حرف میزنی؟

صراف: از شهر شما ورمز: به من خبر داده اند که شما آن را محاصره

 کرده اید. اگر افراد شما آنجا را غارت کنند از هستی سلقط می شوید

 و مرا هم از هستی ساقط می کنید. در این سن و سال نباید تقلید سردارها

 را بکنید.

اسقف اعظم: مگر من کنراد را به جنگ طلبیده ام؟

صراف: شاید شما او را به جنگ نطلبیده باشید ولی از کجا معلوم که شما

او را تحریک نکرده باشید تا شما را به جنگ بطلبد؟

اسقف اعظم:کنراد زیر دست من بود و می بایست تمکین کند. ولی شیطان

 در پوست او افتاده تا سران را به شورش وادارد و خود رهبر آنها شود.

 

پرده اول مجلس اول(قسمت اول)

پرده اول

 مجلس اول

 طرف چپ میان زمین وهوا تالار کاخ اسقف اعظم دیده می شود

طرف راست خانه ی اسقف و برج وباروی شهر ورمز(worms) قرار دارد.

 فعلن فقط تالار کاخ اسقف اعظم روشن است. بقیه صحنه در تاریکی است.

 

 

 

صحنه یگانه

 

اسقف اعظم:( پای پنجره) آیا خواهد آمد ؟ بارالها دست  رعایای

من تصویر مرا از روی سکه هایطلا ساییده است ودست قهار تو صورت

 مرا فرسوده است: از اسقف اعظم دیگر جز شبحی نمانده است. غروب

 امروزخبر شکست قشون مرا بیاوردندتافرسودگی من چنان شود که

 از ورای تنم پشت سرم را ببینند.خداوندا یک خادم شفاف به چه

کارت می آید؟ (خدمتکار وارد می شود) سرهنگ لینهارت است؟

 

خدمتکار:خیر قربان فوکر صراف  است. اجازه میخواهد که... 

 

اسقف اعظم:خیلی خوب بماند. (مکث) پس لینهارت کو؟ حالا

 می بایست اینجا باشد و خبر های تازه بیاورد. (مکث) در

 آشپزخانه از  جنگ هم حرف می زنند؟

 

خدمتکار: قربان جز این حرفی نمی زنند.

 

اسقف اعظم: چه می گویند؟     

 

خدمتکار: می گویند که کار بروفق مراد است وکنراد میان

 رودخانه وکوهستان به تله افتاده است و...

 

اسقف اعظم: می دانم می دانم. ولی در جنگ شکست هم هست.

 

خدمتکار: قربان...

 

اسقف اعظم:برو.(خدمتکار بیرون می رود.)خداوندا چرا چنین

 اراده کرده ای؟دشمن بر آب وخاک من تاخته است و شهر عزیزمن

ورمز بر من قیام کرده است. تا من ب کنراد می جنگیدم ورمز از پشت

به من خنجر زد. بارالها نمی دانستم که بر من در سر پیری  چنین

 نظر داری :آیا باید کور عصا زنان به در خانه ها بروم  وگدایی

کنم؟ البته اگر حقیقتن خواسته ای که حکم حکم تو باشد من تسلیم

 مشیت توام. ولیکن انصاف بدهکه من دیگر

 بیست ساله نیستم و هرگز ذوق شهادت نداشته ام.

 

از دور بانگ "پیروزی ! پیروزی !" بر می خیزد. صداها نزدیک می شود.

اسقف اعظم گوش فرا می دهد و دست روی قلب خود میگذارد.                                                                     

 

   خدمتکار:(وارد می شود) پیروزی ! پیروزی! قربان پیروزی باماست.

 سرهنگ لینهارات به حضور می آید .

    سرهنگ:( وارد می شود ) قربان پیروز شدیم پیروزی کامل و صحیح ,

یک جنگ نمونه , یک روز تاریخی. شش هزار از افراد دشمن کشته یا

 غرق شده اند و بقیه در حال فرارند

اسقف اعظم: بارالها شکر تو را می گزارم . کنرادچه شد ؟

سرهنگ:جزو  مرده هاست.

اسقف اعظم: بارالها شکر تو را می گذارم ( مکث ) حالا که مرده است

 اورا می بخشم ( خطاب به لینهارت )تو را برکت می دهم برو و خبر را منتشر

 کن .

 

سرهنگ : ( خبر دار می ایستد ) کمی بعد از طلوع آفتاب , از دور گرد

خاکی بلند شد و ....

 

درباره نمایشنامه

درباره نمایشنامه:

 شیطان وخدا (Le Diable et le Bon Dieu) نخستین بار در سال 1951 در پاریس به صحنه در آمد.

 نقشهای اصلی آن را پیر براسور( گوتز) و ژانویلار( هاینریش) و هانری ناسیه (ناستی) و ماریا

 کازارس(هیلدا) بر عهده داشتند. حادثه در قرن شانزدهم در آلمان روی میدهد: قرن جنگهای مذهبی در

 سرزمین بلوای همیشگی وحکومت خانخانی. لوتر, مصلح دین, چند سالی هست که آئین نو را عرضه

 کرده و در سراسر اروپا غوغا در افکنده است: پروتستان و کاتولیک همدیگر را میدرند و کفاره آن

 را دهقان با نان و جان خود میدهد. قیام روستائیان و جنبش نودینان آلمان را به خاک و خون میکشد.

 

اما این کتاب که به نظر پاره ای منتقدان بهترین کار سارتر و چکیده مهمترین افکار اوست مسائل اساسی

 زمان ما را مطرح میکند: آیا بشر مسئولیتی دارد؟ آیا خوبی ممکن است؟ آیا می توان مسئولیت را پذیرفت

 اما دستها را نیالود؟...از این رو به گفته خود سارتراین نمایشنامه مکمل دستهای آلوده استهر چند حوادث

 آن چهار صد سال پیشتر روی میدهد.

 

فیلسوفان اگزیستانسیالیست در این معنی متفقند که انسان, بخصوص,حیوانی است که طرح می افکند و

 برای تحقق آن به سوی آینده جهش میکند. شاید جالبترین نکته فلسفی آثار سارتر و وجه تمایز او از

 دیگر فیلسوفان اگزیستانسیالیست در این باشد که انسان جز همین طرح نیست, با این تفاوت که این

 طرح گرچه نخست در ذهن ریخته می شود اما تا به مرحله عمل نرسد همان هیچ است...و انسان با

 دست زدن به عمل در ماجرایی شگفت درگیر میشود که به زندگی و سرنوشتش ابعاد تازه می بخشد.

 از همین روست که سارتر قهرمانهای خود را اغلب در لحظه انتخاب قرار می دهد, لحظه ای که بدنبال

 آن باید دست به عمل زد و انتخاب همیشه با اضطراب توام است. این نمایشنامه شرح کوششهای مردی

 است که طرح زندگیش را در مطلق می ریزد-مطلق بدی(شیطان) و مطلق خوبی(خدا)- و شکست

می خوردد, زیرا دست عمل از مطلق کوتاه است.سارتر خود می گوید:<<این نمایشنامه سراسر شرح

 روابط انسان است با خدا یا به عبارت دیگر , روابط انسان با مطلق>> و مراد نویسنده از شیطان و خدا

 همین مطلق دو گانه است(*)

 

امروز دیگر مسلم است که ژان پل سارتر یکی از بزرگترین فیلسوفان و ادیبان و محققان زمان ما که فلسفه

 را شجاعانه با عمل در آمیخته و همواره در حساسترین مسائل سیاسی و فکری این عصر درگیر بوده است.

 یکی از بزرگترین نمایشنامه نویسان  معاصر نیز هست. مخالفان او خواسته اند وانمود کنند که اولا کارهای

 نمایش او بیش از آنکه برای بازی در صحنه باشد برای خواندن است و ثانیا اندیشه های فلسفی او پس از

 دگرگونی های عمیقی که در سالهای اخیر در جها فلسفه و سیاست پدید آمده تاثیر مستقیم خود را از دست

 داده است و باید آنها را متعلق به گذشته دانست. با این حال حوادث مه 1968 فرانسه خلاف این ادعا را

ثابت کرد: سارتر که بارها چون ققنوسی از خاکستر خود به پا خواسته بود نشان داد که اندیشه اش همیشه

جوان است و نه تنها برای کشورش که برای تمام جهانیان پیوسته سخن تازه ای دارد و آثارش بویژه

 نمایشنامه هایش همواره اساسیترین مسائل زمانه را مطرح می سازد و چه بسا که هرگز کهنه نمی شود.

 شاهد آن اتفاقا همین نمایشنامه شیطان و خداست که در سپتامبر 1968 بار دیگر در پاریس به صحنه

 در آمد و یکی از بزرگترین موفقیتهای تئاتر امروز را بروی ویرانه های تئاتر معروف به پوچی به

 دست آورد. چنین موفقیتی برای هیچ نمایشنامه ی دیگری در زمان ما به دست نیامده است.

 

   درباره ترجمه

زبان نماشنامه در اروپا و خاصه در فرانسه درفرانسه, به خلاف آنچه در ایران تصور می رود,

 زبان محاوره متداول و عامیانه نیست, بلکه اغلب همان زبانی هست که در نوشتن روزنامه و کتاب

 به کار می رود به عبارت دیگر نمایش هرگز با زبان شکسته نوشته یا اجرا نمیشود. کوشش مترجم

 در وهله اول مصروف حفظ امنت بوده و بنابر این در هیچ کجا رعایت زبان عامیانه آنهم زبان عامیانه

 ساختگی و من در آوردی امروز را نکرده است مگر در مورد پاره ای کلمات بسیار متداول کثیرالستعمال

 از قبیل چی کی دیگه آره و بله و جز اینها لیکن سعی داشته  است که ساختمان عبارات و آهنگ کلام از

 زبان گفتگو چندان دور نیفتد تا اگر روزی بخواهند آن را به صحنه در آورند نیازی به تغییر فراوان نباشد.

 

 

بازیکنان

به ترتیب ورود به صحنه

اسقف اعظم                                      کاترین

خدمتکار اسقف اعظم                          فرانتز(Frantz)

سرهنگ لینهارت(Linehart)               سروان شون(Schoene)

هاینتز(Heinz)                                 کارل(Karl)

اشمیت(Schmidt)                            شولهایم(Schulheim)

گرلاخ(Gerlach)                             نوساک(Nossak)

ناستی(Nasti)                                  ریچل(Rietschel)

فوکر صراف(Foucre)                      تتزل(Tetzel)

هاینریش(Heinrich)                         یک پیشنماز

یک زن                                           جذامی

پیامبر                                             هیلدا(Hilda)

اسقف شهر ورمز                              خانم معلم

هرمان(Hermann)                          یک زن جوان

گوتز(Goetz)                                 یک زن جادوگر

   به اضافه انبوه مردم افسران دهقانان و راهبان.

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

(*)خوانندگان که بخواهند از اندیشه های سارتر و کاربرد آنها در این نمایشنامه آگاهتر شوند می توانند به دو

 کتاب دیگر او با مشخصات ذیل مراجعه کنند: اگزیستانسیالیسم و اصالت بشرترجمه مصطفی رحیمی تهران

انتشارات مروارید سال۱۳۴۴درباره نمایش ترجمه ابوالحسن نجفی تهران کتاب زمان سال۱۳۵۷