اگزیستانسیالیسم

نوشته های پراکنده

اگزیستانسیالیسم

نوشته های پراکنده

قسمت پنجم

هاینریش: نانوا، دروغ می گویی. تو راست و دروغ را به هم می آمیزی تا مردم را گمراه کنی .

ناستی: آیا ادعا می کنی که خداوند این مرگها و این رنجهای بیهوده را روا می دارد؟ من میگویم که ذات از همه اینها منزه و مبراست.

 

هاینریش ساکت می ماند.

 

زن:پس خدا نمی خواست که بچه م بمیرد؟

ناستی:اگر این را می خواست آیا او را می آفرید؟

زن:(سبکبار) من این حرف را بیشتر می پسندم.(خطاب به کشیش.) می بینی، این طور من بهتر می فهمم. پس خدا وقتی می بیند که من رنج می کشم عصه می خورد؟

ناستی: خیلی غصه می خورد.

زن:و نمی تواند کاری برای من بکند؟

ناستی:چرا البته که می تواند. خدا فرزندت را به تو بر می گرداند.

زن:(سر خورده) آره، می دانم! در بهشت.

ناستی:نه همین جا روی زمین.

زن:(متعجب)روی زمین؟؟!!

ناستی:اول باید تن به مشقت بدهی و هفت سال رنج و بدبختی تحمل کنی تا برکت خدا بر زمین نازل شود:آن وقت مرده ها پیش ما بر می گردند.همه همدیگر را دوست می دارند و دیگر کسی گرسنه نمی ماند!!!!!!!.

زن:چرا باید هفت سال صبر کرد؟
ناستی:چون باید هفت سال با آدمهای بد جنگید تا از شر آنها خلاص شد.

زن:کار آسانی نیست.

ناستی:برای همین است که خدا به کمک تو احتیاج دارد.

زن:خداوند قادر متعال به کمک من ناتوان احتیاج دارد؟

ناستی:بله خواهرم. تا هفت سال شیطان بر زمین نسلط خواهد بود. اما اگر هر کدام از ما دلیرانه بجنگد نجات پیدا می کنیم و خدا هم با ما نجات پیدا می کند. حرف مرا باور می کنی؟؟!!!

زن:(بلند می شود)آره، ناستی باور میکنم.

ناستی:ای زن، پسر تو در آسمان نیست، در شکم توست و تو هفت سال باردار می مانی و پس از هفت سال فرزندت به کنارت می آید و دست در دستت می گذارد و تو یک بار دیگر او را می زایی.

زن: باور میکنم ناستی باور می کنم.

 

زن از صحنه بیرون می رود.

هاینریش: تو روح او را گمراه کردی.

ناستی:اگر راست می گویی چرا حرف مرا قطع نکردی؟

هاینریش: چون پیدا بود که کمتر رنج می کشد.(ناستی شانه بالا می اندازد و بیرون می رود.)پروردگارا، دلم نیامد او را ساکت کنم. من گناه کردم ولی من ایمان دارم. من به کلیسای مقدس تو که مادر من است و تن قدسی عیساست و من ذره نا چیزی از آنم ایمان دارم. من ایمان دارم که هر چه در زمین روی می دهد به حکم توست، حتی مرگ کودک، و هر چه هست نیکوست.من یه اینها اعتقاد دارم، زیرا پوچ است!!پوچ!!! پوچ!!!!

صحنه تماما روشن می شود. مردم شهر ورمز با زنانشان دور کاخ اسقف اجتماع کرده اند و انتظار می کشند.

جمعیت:_خبری هست؟....

_خبری نیست..

_اینجا چه می گذرد؟

_منتظریم...

_منتشر چی؟

_هیچ چیز.....

_شما هم دیدید؟....

_طرف راست.

_آره

_قیافه کثیفشان را.

_آب که تکان می خورد لجنها رو می افتد.

_کوچه که برای آدم خانه نمی شود.

_باید این جنگ را باید تمام کرد، باید زود تمامش کرد والا کارمان زار است.

_من می خواهم اسقف را ببینم، من می خواهم اسقف را ببینم.

_رو نشان نمی دهد. غضب کرده است.....

_کی...کی....؟؟؟

_اسقف....

_از وقتی در را به رویش بسته اند گاهی پشت پنجره می آید پرده را پس می زند و نگاه می کند.

_غضب کرده است.

_می خواهید چه به شما بگوید؟

_شاید خبری داشته باشد.

 

زمزمه مردم..

 

صداهایی از میان جمعیت:اسقف!اسقف!خودت را نشان بده!...

_ما را نصیحت کن .

_عاقبت چه خواهد شد؟

_دور آخر الزمان است.

 

مردی از میان جمع بیرون می آید، روس سکوی خانه اسقف می جهد و به دیوار تکیه می دهد. هاینریش از او دور می شود و به جمعیت می پیوندد.

 

پیامبر:دنیا کن فیکون شده است.لاشه هامان را بکوبیم. بکوبید، بکوبید: خدا اینجاست.

ولوله و وحشت در میان مردم می افتد.......

.......

نظرات 4 + ارسال نظر
فرشید فاریابی دوشنبه 24 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 05:44 http://kouhestan.persianblog.com

رونوشت کتابهای فیلسوفان بزرگ اگزیستانسیالیسم!! ( اگزیستانسیالیست)

سینا دوشنبه 24 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 23:38

خوب هم اگزیستانسیالیسم و هم به قول شما اگزیستانسیالیست...

نامیرا سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 15:28 http://your-eyes-memories.persianblog.com

سلام. هنوز وقت نکردم وبتونو مفصل بخونم که نظر بدم. منظورتون از کامنتی که بران گذاشته بودین چیه؟ و می تونم بپرسم شما؟

نامیرا پنج‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 02:10

سلام. من فهمیدم شما کی هستید. اگه کامنتهای منو با دقت ببینید میبینید که پیام گذاشتید که ربطشو به نوشتم نمی تونم بفهمم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد