اگزیستانسیالیسم

نوشته های پراکنده

اگزیستانسیالیسم

نوشته های پراکنده

قسمت سوم

صراف: چرا آنچه می خواست به او ندادید تا خشمش فرو بنشیند؟

اسقف اعظم: کنراد همه چیز را می خواست.

صراف: خوب از کنراد بگذریم. کنراد حتما متجاوز بود که شکست خورد. ولی شهر شما ورمز....

اسقف اعظم:ورمز گوهر مراد من، ورمز محبوب و نظر کرده من، ورمز این شهر ناسپاس همان روز که کنراد از مرز می گذشت شورش کرد.

صراف: بد کرد و خطا کرد، ولی فراموش نکنید که سه ربع در آمد مملکتی شما از آنجا تامین می شود. اگر تیغ در میان اهل ورمز بگذارید کیست که دیگر خراج بدهد؟کیست که مطالبات مرا تادیه کند؟

اسقف اعظم:آنها کشیشهای مرا آزار کرده اند و واداشته اند که به دیرها پناه ببرند. آنها به اسقفی که نماینده من است اهانت کرده اند و اجازه نمی دهند که از قصرش بیرون بیاید.

صراف: اینها همه کار های بچه گانه است! اگر شما آنها را وادارنکرده بودید هرگز دست به جنگ نمی زدند. خشونت برازنده کسانی است که چیزی ندارند تا از کف بدهند.

اسقف اعظم: تو چه می خواهی؟

صراف: می خواهم به آنها امان بدهید. غرامتی بپردازند و خلاص.

اسقف اعظم: هیهات!!!

صراف: چرا هیهات؟؟؟

اسقف اعظم:صراف من شهر ورمز را دوست می دارم وحتی بی غرامت حاضرم صمیمانه از سر تقصیرش در گذرم.

صراف:خوب پس چی؟

اسقف اعظم:من که آنجا را محاصره نکرده ام.

صراف:پس که کرده است؟

اسقف اعظم:گوتز.

صراف: این گوتز کیست؟برادر کنراد است؟

اسقف اعظم:بله بهترین سردار جنگی سرتاسر آلمان.

صراف:پشت دیوار شهر شما چه می گذرد؟مگر دشمن شماست؟

اسقف اعظم:حقیقت را بخواهی نمیدانم چیست. اول همدست کنراد و دشمن من بود، بعد همدست من و دشمن کنراد شد و حالا...مسلم این است که دمدمی مزاج است.

صراف:چرا همدستهای مشکوک اختیار کرده اید؟

اسقف اعظم:مگر اختیار با من بود؟ او و کنراد باهم به آب و خاک من هجوم آوردند. خوشبختانه خبر رسید که میان آنها نفاق افتاده است. مخفیانه به گوتز وعده دادکه اگر با من متحد شود زمینهای برادرش را به او ببخشم اگر او را از کنراد جدا نمی کردم حالا مدتی بود که جنگ را باخته بودم.

صراف: آن وقت با افرادش جانب شما را گرفت. بعد چه شد؟

اسقف اعظم:من پاسداری قسمتی از کشور را دور از مرکز به او سپردم . گویا این کار خسته و کسلش کرد : گمان می کنم که زندگی ساخلو را دوست ندارد. روزی از روزها سپاهش را به طرف دروازه ورمز راند و بی دستور من آنجا را محاصره کرد.

صراف:به او امر کنید...(اسقف لبخند تلخی میزند و شانه اش را به نشانه ناتوانی بالا می برد.)از شما اطاعت نخواهد کرد:

اسقف اعظم:کجا شنیده ای که سرداری در حال جنگ از رئیس دولت اطاعت کند؟

صراف:پس رویهمرفته اختیار شما به دست اوست؟

اسقف اعظم:بله این طور است.

 

   برج و باروی شهر روشن می شود.

 

 

گرلاخ:(وارد می شود.)شورا تصمیم دارد که برای مذاکره با گوتز نماینده بفرستد.

هاینتر: نگفتم!(مکث.) ترسوها!

گرلاخ: تنها امید ما به این است که گوتز چنان شرایط سختی پیشنهاد کند که آنها نتوانند بپذ یرند. اگرچه آنچه درباره او میگویند راست باشد حتی حاضر نخواهند شد که به ما امان بدهد.

صراف:شاید از غارت اموال چشم بپوشد

اسقف اعظم: می ترسم از جان مردم هم چشم نپوشد.

اشمیت:(به گرلاخ) آخر چرا؟؟ چرا؟؟

اسقف اعظم:از طرف پدر حرامزاده است؛ بدترین حرامزاده ها. فقط دوست دارد بدی کند.

 

گرلاخ:از آن خیره سرهای نابکار حرامزاده است: فقط دوست دارد بدی بکند.اگر بخواهد ورمز را غارت کند مردم شهر چاره ای ندارند جز اینکه شمشیر بردارند و پشت به دیوار بدهند و ار جان خود محافظت کنند.

اشمیت: اگر بخواهد شهر را در هم بکوبد آن قدر ساده لوح  نیست که قصدش را فاش کند. تقاضا خواهد کرد که به او اذن ورود دهند تا عهد کند که به هیچ جا آسیب نرساند.

صراف: (بر آشفته)ورمز سی هزار سکه طلا به من مقروض است: باید فورا مانع قتل و غارت شدقشون خود را فورا به سمت گوتز حرکت دهید.

اسقف اعظم:(درمانده)می ترسم آنها را شکست بدهد.

 

     تالار کاخ اسقف اعظم در تاریکی فرو می رود.

 

هاینتز:(به ناستی) پس ما به کلی نابود شده ایم؟

 

ناستی: برادران خدا با ماست: ممکن نیست که نابود شویم امشب من از ورمز بیرون می روم و سعی میکنم که از اردوی دشمن بگذرم و خودم را به به شهر والدورف برسانم. یک هفته برای من کافی است تا در هزار دهقان مسلح گرد آوری کنم.

 

اشمیت: چطور می توانیم یک هفته تاب بیاوریم؟ ار اینها بر می آید که همین امشب دروازه ها را به روی گوتز باز کنند.

ناستی: نباید بتوانند این کار را بکنند.

 

هاینتز: مگر می خواهی حکومت را به دست بگیری؟

ناستی: نه احتمال موفقیت کمتر هست.

هاینتز: پس چی؟

ناستی: باید کاری کنیم که اهل شهر بر جان خود بترسند.

همه با هم: چطور؟

ناستی: با ایجاد قتل عام.

 

در پای برج، صحنه روشن میشود.زنی با نگاهی خیره نشسته و پشت به پلکانی داده است که به راهرو بالای قلعه منتهی می شود . سی و پنج ساله است و ژنده پوش. کشیشی در حال خواندن کتاب دعا از آنجا می گذرد.

نظرات 2 + ارسال نظر
یلدا شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:27 http://romandost.blogfa.com

سلام سینا جان
ممنون از تلاش قشنگت برای ارتقا فرهنگ کتاب خوانی گرچه من زیاد به این دسته کتابها علاقه ندارم اما به هر حال رواج کتابخوانی دست مریزاد داره
شاد و خندان باشــی

یاشار یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 16:42 http://northboy.blogsky.com

سلام دوست اگزیستانسیالیست من
من عادت به نوشتن از روی کتاب ندارم.
من از روی مغزم می نویسم.
خوشحال شدم.
یا حق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد