اگزیستانسیالیسم

نوشته های پراکنده

اگزیستانسیالیسم

نوشته های پراکنده

ترم جدید مبارک دانشجویان باد

چرخه پوچ زندگی همچنان ادامه داره...بدون هیچ هدف...بدون هیچ سر انجام..بدون هیچ عشق به زندگی.فقط مشغول کارهای پوچ روزمره هستیم و هیچ هدف قابل قبول و قابل تحسینی نیست.وضعمان همانند روزهای نیمه سرد پائیزی هست که نه میشه گفت سرده و نه میشه گفت گرم...اما با این حال زیباییهای خاص فصل پائیز هم قابل تمجید هستش.اینکه همه برگها میریزند و همه چیز رو به زوال هست و نابودی..برگها بی هدفتر از یک تکه سنگ از درختان می ریزند و زیر پای عابران بی خیال له می شوند و تنها چیزی که از آن برگها در ذهن باقی می ماند همان صدای خش خش است و بس.آن برگ هدفی جز مرگ دارد؟آن برگ اصلا هدفی دارد؟تو چطور؟چه هدفی داری که به خاطر آن اینهمه خویشتن را اذیت می کنی؟من چطور؟من هم بی هدفتر از آن برگ هستم و هم بی هدف تر از تو..کارم شده خوردن خوابیدن دانشگاه رفتن و ورجه وورجه کردن که اسمش رو بعضی ها ورزش می زارن.اما خودم چی؟خودم که می دونم با این مسائل سطحی راضی نمی شم و سرم به تنم نمی ارزه.شاید بهتر باشه بقول دوست عزیزمان به اقتضای سنیم برم یه قول دو قول بازی کنم نه اینکه بشینم و چند خط بی ارزش نوشته که شاید معنی خاصی ندارخ بنویسم و چند تا کلمه قلمبه سلمبه رو پشت سر هم بیارم و با این نوشته هام غیر از خودم چند نفر دیگه رو هم اذیت کنم.خودم به درک تقصیر اطرافیانم چیه که باید با خوندن و تحمل نوشته های بی ارزش من اذیت بشن؟؟؟ولی وقتی نمی نویسم هم آرو نمیگیرم..به چنین روزی افتادیم که یا باید کاملا بی خیال باشیم و مثل یک عدد سیب زمینی زندگی کنیم یا اینکه با فکر کردن به مسائل ندگی فردی خودم و بقیه رو اذیت کنم..تا کی نمی دونم ..!!!!شاید دوستم راست می گوید بهتر آن است که بنده بروم سر زندگی و کارهای متناسب با سنم رو انجام بدم.مثلا برم با ماشین بی افتم جون خیابونها و الواتی کنم و آخر سر هم مثل بقیه هم سن و سالهای خود به وضع اصفناک آنها دچار بشم...اما نه من اینطور نیستم..من به این راحتی ها ول کن نیستم و رسیدن به تنها آرزوم حاضرم هر کاری کنم...هرچند دیر یا زود به آرزوم خواهم رسید اما اینکه چطور و کجا و کی برسم خیلی مهمتره. در هر حال...

بالاخره بعد از چند ماه درس نخوندن!!!ترم هم به پایان رسید و با نمرات درخشان این ترم رو هم به سختی پشت سر گذاشتیم هر چند درسهای چندان سختی هم نداشتم اما نمی دونم چرا اینطور شد وای به حال ترمهای بعدیم.....درست مثل یک چشم بهم زدن یک سال گذشت..پارسال در چنین روزهایی بود که میشه گفت جزء بهترین دوران زندگیم بود اما باز مثل عادت همیشه قدرش رو ندونستم اما خوب به قول معروف آب رفته به جوی باز نمی گردد...کاش آنقدر قدرت و توانیی داشتیم که می تونستیم حداقل خاطرات گذشته رو به خوبی با یاد بیاریم اما حیف...زندگی روند بی پایان خودش رو داره ادامه میده اما ما انسانها همچو کبک از پشت سرمان خبری نداریم..حتی نمی خواهیم برگردیم و نگاهی گذرا به عقب بندازیم..حتی نیم نگاهی...چند سال بعد هم حسرت این روزهای را که مشغول به تحصیل هستم و چند خطی می نویسم را خواهم خورد اما باز حیف که مثل همیشه کاری از دست کسی بر نمیاد..حسرت این روزها که بدنی سالم دارم و می توانم به هر کاری که دلم می خواهد دست بزنم بدنی که کاملا مطیع فرمان من هست و هیچ کاری از دست خودش بر نمیاد...بدنی که تا بحال پائیزی ندیده و همواره بهار و تابستان را تکرار می کند..گهگاهی طوفانمی می آید و همه ی تفکرات گذشته را باطل می کند یا لاقل قسمت اعظمی از دانسته ها را غلط می پندارد....

خودمم نمی دونم چرا ولی این نوشته هام رو انگشتام نوشتن نه ذهنم

مطلبی نیست دیگر بیش از این

نظرات 3 + ارسال نظر
شکوفه جمعه 4 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 14:27 http://your-eyes-memories.persianblog.com

سلام دوست عزیز!
به روزم , و منتظر پیامهات هستم!

یک ایرانی چهارشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 17:25 http://dardhayam.blogfa.com

چه تنفر شدیدی دارم از پوچی این دنیا ....

pishi kuchulu پنج‌شنبه 5 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 21:23

heyf.mese hamishe pucho bi hadaf

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد