هاینریش: نانوا، دروغ می گویی. تو راست و دروغ را به هم می آمیزی تا مردم را گمراه کنی .
ناستی: آیا ادعا می کنی که خداوند این مرگها و این رنجهای بیهوده را روا می دارد؟ من میگویم که ذات از همه اینها منزه و مبراست.
هاینریش ساکت می ماند.
زن:پس خدا نمی خواست که بچه م بمیرد؟
ناستی:اگر این را می خواست آیا او را می آفرید؟
زن:(سبکبار) من این حرف را بیشتر می پسندم.(خطاب به کشیش.) می بینی، این طور من بهتر می فهمم. پس خدا وقتی می بیند که من رنج می کشم عصه می خورد؟
ناستی: خیلی غصه می خورد.
زن:و نمی تواند کاری برای من بکند؟
ناستی:چرا البته که می تواند. خدا فرزندت را به تو بر می گرداند.
زن:(سر خورده) آره، می دانم! در بهشت.
ناستی:نه همین جا روی زمین.
زن:(متعجب)روی زمین؟؟!!
ناستی:اول باید تن به مشقت بدهی و هفت سال رنج و بدبختی تحمل کنی تا برکت خدا بر زمین نازل شود:آن وقت مرده ها پیش ما بر می گردند.همه همدیگر را دوست می دارند و دیگر کسی گرسنه نمی ماند!!!!!!!.
زن:چرا باید هفت سال صبر کرد؟
ناستی:چون باید هفت سال با آدمهای بد جنگید تا از شر آنها خلاص شد.
زن:کار آسانی نیست.
ناستی:برای همین است که خدا به کمک تو احتیاج دارد.
زن:خداوند قادر متعال به کمک من ناتوان احتیاج دارد؟
ناستی:بله خواهرم. تا هفت سال شیطان بر زمین نسلط خواهد بود. اما اگر هر کدام از ما دلیرانه بجنگد نجات پیدا می کنیم و خدا هم با ما نجات پیدا می کند. حرف مرا باور می کنی؟؟!!!
زن:(بلند می شود)آره، ناستی باور میکنم.
ناستی:ای زن، پسر تو در آسمان نیست، در شکم توست و تو هفت سال باردار می مانی و پس از هفت سال فرزندت به کنارت می آید و دست در دستت می گذارد و تو یک بار دیگر او را می زایی.
زن: باور میکنم ناستی باور می کنم.
زن از صحنه بیرون می رود.
هاینریش: تو روح او را گمراه کردی.
ناستی:اگر راست می گویی چرا حرف مرا قطع نکردی؟
هاینریش: چون پیدا بود که کمتر رنج می کشد.(ناستی شانه بالا می اندازد و بیرون می رود.)پروردگارا، دلم نیامد او را ساکت کنم. من گناه کردم ولی من ایمان دارم. من به کلیسای مقدس تو که مادر من است و تن قدسی عیساست و من ذره نا چیزی از آنم ایمان دارم. من ایمان دارم که هر چه در زمین روی می دهد به حکم توست، حتی مرگ کودک، و هر چه هست نیکوست.من یه اینها اعتقاد دارم، زیرا پوچ است!!پوچ!!! پوچ!!!!
صحنه تماما روشن می شود. مردم شهر ورمز با زنانشان دور کاخ اسقف اجتماع کرده اند و انتظار می کشند.
جمعیت:_خبری هست؟....
_خبری نیست..
_اینجا چه می گذرد؟
_منتظریم...
_منتشر چی؟
_هیچ چیز.....
_شما هم دیدید؟....
_طرف راست.
_آره
_قیافه کثیفشان را.
_آب که تکان می خورد لجنها رو می افتد.
_کوچه که برای آدم خانه نمی شود.
_باید این جنگ را باید تمام کرد، باید زود تمامش کرد والا کارمان زار است.
_من می خواهم اسقف را ببینم، من می خواهم اسقف را ببینم.
_رو نشان نمی دهد. غضب کرده است.....
_کی...کی....؟؟؟
_اسقف....
_از وقتی در را به رویش بسته اند گاهی پشت پنجره می آید پرده را پس می زند و نگاه می کند.
_غضب کرده است.
_می خواهید چه به شما بگوید؟
_شاید خبری داشته باشد.
زمزمه مردم..
صداهایی از میان جمعیت:اسقف!اسقف!خودت را نشان بده!...
_ما را نصیحت کن .
_عاقبت چه خواهد شد؟
_دور آخر الزمان است.
مردی از میان جمع بیرون می آید، روس سکوی خانه اسقف می جهد و به دیوار تکیه می دهد. هاینریش از او دور می شود و به جمعیت می پیوندد.
پیامبر:دنیا کن فیکون شده است.لاشه هامان را بکوبیم. بکوبید، بکوبید: خدا اینجاست.
ولوله و وحشت در میان مردم می افتد.......
.......