اگزیستانسیالیسم

نوشته های پراکنده

اگزیستانسیالیسم

نوشته های پراکنده

قسمت دوم از پرده اول

اسقف اعظم: (سخن او را می برد)نه, نه! احتیاج به شرح و وصف ندارد! اصلا ندارد.

 وقتی که پیروزی را شرح بدهند معلوم نمیشود که فرقش با شکست کدام است.

همین قدر بگو آیا پیروز شده ایم.

سرهنگ: یک پیروزی شگفت, نمونه جلال و جمال.

اسقف اعظم: برو باید شکر خدا را به جا بیاورم.(سرهنگ بیرون می روداسقف

اعظم به رقص در می آید) فاتح شدم!فاتح شدم!(دست روی قلبش

می گذارد) آخ! (روی کرسی عبادت زانو می زند.) شکر گذاری می کنم.

 

       قسمتی از طرف راست صحنه روشن میشود: اینجا برج  

       و باروی شهر ورمز و راهرو بالای قلعه است.هاینتز و 

       اشمیت روی کنگره برج خم شده اند.

 

هاینتز: ممکن نیست.....ممکن نیست.خدا روا نمی دارد

اشمیت: صبر کن باز هم علامت می دهند نگاه کن! یک دو سه...و یک دو

سه چهار  پنج..

ناستی: (از روی بارو پدیدار می شود) چه شده است؟

اشمیت:ناستی! خبرهای بسیار بدی به ما می رسد.

ناستی: برای برگزیده خدا خبر بد هرگز نیست.

هاینتر: یک ساعت بیشتر است که ما به علامتهای آتش نگاه می کنیم.

 دقیقه به دقیقه همان علامت را تکرار می کنند. هان بیا ببین! یک-دو-سه

 و پنج!(به کوه اشاره می کند.)اسقف اعظم ما را شکست داد است.

ناستی: من میدانم.

اشمیت: وضع وخیم است: ما در ورمز به تله افتاده ایم نه متحدی داریم و

 نه آذوقه ای. پس تو به ما میگفتی که گوتز خسته شده  میشود و آخر

 دست از محاصره بر میدارد و کنراد اسقف اعظم را خرد می کند.خوب

حالا میبینی که کنراد مرده است . به زودی سپاه اسقف اعظم در پای

دیواره های این شهر به سپاه گوتز می پیوندد و ما راهی جز مردن نخواهیم داشت.

گرلاخ: (دوان دوان وارد میشود) کنراد شکست خورده است. شهردار و

 اعضای انجمن شهر در کاخ شهرداری شورا کرده اند و مذاکره می کنند.

اشمیت: خوب دیگر! می خواهند راهی برای تسلیم شدن پیدا کنند.

ناستی: برادران آیا ایمان دارید؟

همه: بله ناستی بله!

ناستی: پس واهمه نکنید شکست کنراد آیه است.

اشمیت: آیه؟

ناستی: آیه ای است از جانب پروردگار به من. برو گرلاخ, زود به شهرداری

 و سعی کن بفهمی که شورا چه تصمیمی می گیرد.

        برج و بارو در تاریکی فرو میرود.

 

اسقف اعظم: (از روی کرسی عبادت بر میخیزد.) آهای! (خدمتکار وارد

می شود) صراف را بگو بیاید.(صراف وارد می شود.)بنشین صراف. سر تا

پایت گل آلود است. از کجا می آیی؟

صراف: سی و شش ساعت است که به تاخت می آیم تا به شما بگویم که

 مبادا دیوانگش کنید

اسقف اعظم: دیوانگی؟

صراف: شما می خواهید مرغی را که هر سال برای شما تخم طلا می

 گذارد سر ببرید.

اسقف اعظم: از چه حرف میزنی؟

صراف: از شهر شما ورمز: به من خبر داده اند که شما آن را محاصره

 کرده اید. اگر افراد شما آنجا را غارت کنند از هستی سلقط می شوید

 و مرا هم از هستی ساقط می کنید. در این سن و سال نباید تقلید سردارها

 را بکنید.

اسقف اعظم: مگر من کنراد را به جنگ طلبیده ام؟

صراف: شاید شما او را به جنگ نطلبیده باشید ولی از کجا معلوم که شما

او را تحریک نکرده باشید تا شما را به جنگ بطلبد؟

اسقف اعظم:کنراد زیر دست من بود و می بایست تمکین کند. ولی شیطان

 در پوست او افتاده تا سران را به شورش وادارد و خود رهبر آنها شود.

 

نظرات 3 + ارسال نظر
پلیده چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 23:56 http://styx666.blogsky.com

ووووووووووووووووه چه عظمت و پهناااایی داره

سینا جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 09:41 http://existence.blogsky.com

ترس مذهبی ها همه جه و همه زمان به ضرر مردم می باشد. همچنین وجود دین در دستگاه دولتی باعث بد بختی و آوارگی مردم می شود......

[ بدون نام ] سه‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 22:49

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد