اگزیستانسیالیسم

نوشته های پراکنده

اگزیستانسیالیسم

نوشته های پراکنده

پرده اول مجلس اول(قسمت اول)

پرده اول

 مجلس اول

 طرف چپ میان زمین وهوا تالار کاخ اسقف اعظم دیده می شود

طرف راست خانه ی اسقف و برج وباروی شهر ورمز(worms) قرار دارد.

 فعلن فقط تالار کاخ اسقف اعظم روشن است. بقیه صحنه در تاریکی است.

 

 

 

صحنه یگانه

 

اسقف اعظم:( پای پنجره) آیا خواهد آمد ؟ بارالها دست  رعایای

من تصویر مرا از روی سکه هایطلا ساییده است ودست قهار تو صورت

 مرا فرسوده است: از اسقف اعظم دیگر جز شبحی نمانده است. غروب

 امروزخبر شکست قشون مرا بیاوردندتافرسودگی من چنان شود که

 از ورای تنم پشت سرم را ببینند.خداوندا یک خادم شفاف به چه

کارت می آید؟ (خدمتکار وارد می شود) سرهنگ لینهارت است؟

 

خدمتکار:خیر قربان فوکر صراف  است. اجازه میخواهد که... 

 

اسقف اعظم:خیلی خوب بماند. (مکث) پس لینهارت کو؟ حالا

 می بایست اینجا باشد و خبر های تازه بیاورد. (مکث) در

 آشپزخانه از  جنگ هم حرف می زنند؟

 

خدمتکار: قربان جز این حرفی نمی زنند.

 

اسقف اعظم: چه می گویند؟     

 

خدمتکار: می گویند که کار بروفق مراد است وکنراد میان

 رودخانه وکوهستان به تله افتاده است و...

 

اسقف اعظم: می دانم می دانم. ولی در جنگ شکست هم هست.

 

خدمتکار: قربان...

 

اسقف اعظم:برو.(خدمتکار بیرون می رود.)خداوندا چرا چنین

 اراده کرده ای؟دشمن بر آب وخاک من تاخته است و شهر عزیزمن

ورمز بر من قیام کرده است. تا من ب کنراد می جنگیدم ورمز از پشت

به من خنجر زد. بارالها نمی دانستم که بر من در سر پیری  چنین

 نظر داری :آیا باید کور عصا زنان به در خانه ها بروم  وگدایی

کنم؟ البته اگر حقیقتن خواسته ای که حکم حکم تو باشد من تسلیم

 مشیت توام. ولیکن انصاف بدهکه من دیگر

 بیست ساله نیستم و هرگز ذوق شهادت نداشته ام.

 

از دور بانگ "پیروزی ! پیروزی !" بر می خیزد. صداها نزدیک می شود.

اسقف اعظم گوش فرا می دهد و دست روی قلب خود میگذارد.                                                                     

 

   خدمتکار:(وارد می شود) پیروزی ! پیروزی! قربان پیروزی باماست.

 سرهنگ لینهارات به حضور می آید .

    سرهنگ:( وارد می شود ) قربان پیروز شدیم پیروزی کامل و صحیح ,

یک جنگ نمونه , یک روز تاریخی. شش هزار از افراد دشمن کشته یا

 غرق شده اند و بقیه در حال فرارند

اسقف اعظم: بارالها شکر تو را می گزارم . کنرادچه شد ؟

سرهنگ:جزو  مرده هاست.

اسقف اعظم: بارالها شکر تو را می گذارم ( مکث ) حالا که مرده است

 اورا می بخشم ( خطاب به لینهارت )تو را برکت می دهم برو و خبر را منتشر

 کن .

 

سرهنگ : ( خبر دار می ایستد ) کمی بعد از طلوع آفتاب , از دور گرد

خاکی بلند شد و ....

 

نظرات 2 + ارسال نظر
شهاب جمعه 3 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 14:26 http://binafasi.blogsky.com

ممنون از این که این نماینامه رو می نویسی چون این فرصت رو به همه میدی که از متن اصلی کتاب استفاده کنن. لطفا ادامه بده و کتابهای نایاب دیگر را هم تایپ کن.
تا بعد...

مونا سه‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 14:06 http://lileum.blogfa.com


سلام خوبی ؟ مرسی از این همه لطف و این همه همدردی و توجه و ...
مرسی که بهم نظر دادی .
عالیه . فوق العاده است . واقعا محشری
فعلا خداحافظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد